نمایش نتایج: از 1 به 2 از 2

موضوع: خیانت درجه یک

9441
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2019
    شماره عضویت
    41478
    نوشته ها
    5
    تشکـر
    3
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    خیانت درجه یک

    سلام من 15 سالم هست .
    وقتی که بنده 12-11 سالم بود ، مادرم با یک خانم دوست شد که همسن خواهر خودم بود یعنی 20 سال و اینا. اینا باهم رفت و آمد شدیدی داشتن و ایشون حتی خونه ی ماهم میومد.
    من زیاد جزئیات رو خاطرم نیست فقط میدونم وقتی به خودم اومدم که یه روز اواسط تابستون عمه ام داشت با خواهرم حرف میزد و خواهرم گفتش که نمیدونی دائمیه یا موقت؟
    و بله،انشالله که این خدا جوونای شمارو هم به همدیگه برسونه، پدر بنده که بجای پدر اون خانم بود رفته بود و صیغه اش کرده بود.برای من نه پدرم اهمیتی داشت نه اون خانم چراکه کلا رفتار و اخلاقیاتش ثبات نداره و من از بچگی یاد گرفتم بهش کاری نداشته باشم چه برسه به اینکه مثل یک پدر دوسش داشته باشم،اما خواهرم بسیار به این آقا وابسته است و وقتی این خبر رو شنید خیلی برای پدرش ناراحت شد.و این وسط مادر من موند که پدر و مادرش با ازدواج اجباری، و فک و فامیلش با فشار روانی برای بچه دار شدن زندگیش رو تباه کردن و الان این سوهان روح بهش خیانت کرده بود.
    نکته ی جالب اینجاست که هرچقد هم خواهر و برادرا و رفقاش باهاش صحبت میکردن ایشون بازم اصرار داشت که کار اشتباهی نکرده و راضی نمیشد اون خانمو طلاق بدش. اما بالاخره با کلی آشوب و رفتارهای دراماتیک طلاق انجام دادن و ایشون به ما به چشم مقصر نگاه میکرد انگار که ما چیزی به اسم خانواده رو زیر پاهامون لگد کرده بودیم تا نیازهای جنسی ذهن مریضمون رو ارضا بکنیم.
    هیچوقت اینو یادم نمیره که مادرم ناراحت و عصبانی بود و داشت با کسی حرف میزد و بهش گفت "فکر کرده من از این کارا بلد نیستم؟منم نشونش میدم" و زیادهم طول نکشید تا متوجه منظورش بشم!
    توی اون سال تحصیلی من خودم تحت فشار شدیدی بودم که بتونم به سمپاد وارد بشم و فشار روانی یک خانواده ی سمی هم همه چیزو بدتر میکرد. من وارد سمپاد شدم ، این خانواده هم خیلی بیشتر از معنای خانواده فاصله گرفت و فقط یک سال بعد بنده دچار اختلال افسردگی حاد شدم و از تمام دنیا دست کشیدم و منتظر مرگ بودم،هیچ چیز نمیخوردم بجز آبی که همراه قرص های ضد افسردگی اسکیزوفرنی و این چیزا بود، و توی این معرکه یعنی درست در مرکز معرکه دوست جدیدی به جمع خیانتکاران طلایی پیوست که ایشون هم سنش به سی سال نمیرسید.
    اما اینیکی یه پسر جوان بود که دوسدخترش گویا دوسش نداشته و انگار شکست عشقی میخوره و یکراست میاد مادر بنده رو پیدا میکنه از کجا و با کدوم واسطه و معرف حتی خدا هم نمیدونه.
    من هرروز ساعت دو از مدرسه برمیگشتم توی رختخواب تا با خوابیدن از واقعیت و عذاب فرار بکنم اما این جا خنده دار میشه که مادرم دقیقا توی اتاق کناریِ من مینشست و ساعتها با این رفیقمون- که من بهش میگم دوستپسر مامان- حرف میزد، حرف میزد و میخندید، حدس هم میزنم ایشون حس شوخ طبعی خوبی داشته چون مادر من خیلی کم به چیزهای خنده دار توجه میکنه.
    حالا فرض بفرمایید یک بچه ی دوازده ساله با بیماری روانی در حد نگران کننده و 0% زندگی سالم اولین کسیه که از بین اینهمه آدم متوجه دوستپسر مامانش میشه و میره همه چیزو میفهمه و هنوز هیشکی هیچی نمیدونه.اونموقع هم بنده فهمیدم که نه مادرم برام مهمه و نه دوستپسرش.و وقتی به خواهرم راجع به این موضوع گفتم باورش نمیشد و من کلی هم خندیدم.
    چند وقت گذشت و من پیشرفت بسیار بزرگی کردم.
    وقتی که همسن و سالهای بنده داشتن مدال میگرفتن و ساز چند میلیونی میزدن و کمربند مشکی و دان دو میگرفتن،من سه بار خودکشی کرده بودم،تمام بدنم رو زخم زده بودم و خیلی بهتر، دیگه حتی گریزی از واقعیت هم نداشتم چون اضطراب شدیدی هم دچارم شد که شبا هم اجازه نمیداد بخوابم.و همه ی اینا به خاطر خانواده ای بود که من در انتخابش حتی یک هزارم درصد هم نقش نداشتم.
    الان وقت زیادی از آخرین حالت افسردگی بنده نمیگذره اما دیگه قرص مصرف نمیکنم و به زندگی برگشتم. بله این چیزیه که باید باشه اما اینطور نیست
    الان من میدونم که میخوام چیکار بکنم و میدونم که دوست ندارم بازنده باشم اما از نظر سیستم خانواده ی بنده این خواسته ی گستاخانه ایه که کسی بخواد چیزی بیشتر از یک پشت کنکوری و کارمند دولت باشه و این افراد سمی هنوز هم از رفتار های نامتعارف و آزار دهنده شون دست نکشیدن و مدام مزاحم و مانع تلاش من برای رسیدن به اهدافم میشن.
    به نظر من اگه خانواده ی بدی داشته باشی نباید دیگه حتی به خوب شدن رفتارشون فکر هم بکنی فقط باید اون محیط ناسالم رو ترک بکنی و سعی کنی زندگی شرافتمندانه و انسانی داشته باشی درست برعکس اونا. و این جمله دلیل نوشتن این انشای الکترونیکیه چون من میخوام بدونم وقتیکه هیچ پشتوانه یا حمایت یا مدرک یا کلا هیچ چیزی ندارم چطوری میتونم از این خانواده جدا بشم و خودم زندگی بکنم؟
    بنده از خیلی وقت پیش زبان انگلیسی میخوندم و حالا میخوام بعنوان مدرس وارد یه آموزشگاه بشم اما خواهرم میگه من کارای زیادی میخوام انجام بدم و مدرسه و امتحانات هم هستن و اگه بتونم کارهم بکنم پول زیادی گیرم نمیاد فوقش 200 تومن. اما من نمیخوام اینطوری زندگی بکنم چون این اصلا زندگی نیست ، غرق شدن در باتلاق مشکلات جنسی و زناشویی پدر و مادریه که هیچ آموزشی ندیدن و نه تنها زندگی خودشون بلکه زندگی بچه ها و شرکای خیانتشون رو هم خراب کردن. زندگی من هم توی چندسال آینده بعنوان یک بزرگسال واقعی شکل میگیره و اگه این فرصت رو از دست بدم به جرات میتونم بگم که همه چیزو از دست میدم.
    اگه پیشنهاد یا راهنمایی داشته باشین واقعا ازتون ممنون میشم.

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Oct 2019
    شماره عضویت
    42147
    نوشته ها
    228
    تشکـر
    0
    تشکر شده 7 بار در 5 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : خیانت درجه یک

    مرسی بابت مطلب

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد